پویا پیرحسینلو، همبنیانگذار و ناخدای اجرایی ابر آروان روز پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸ در رویداد IT Weekend دانشگاه شریف داستانی از ابر آروان را روایت کرد؛ داستانی از «کبوترهای دریایی دودی» که رفتن و مهاجرت را به ماندن ترجیح دادهاند و در کنار آن، تلاش ابر آروان برای ساختن یک آروانشهر؛ ساختن بهانهای برای ماندن و بازگشت حرفهایها.
متن کامل سخنرانی پویا پیرحسینلو در ادامه آمده است.
۱
کبوترهای دریایی، شامل نزدیک به ۳۰ گونهی مختلف از پرندگانی هستند که در آبهای معتدل و سرد سراسر جهان یافت میشوند. این پرندگان بهجز در فصل تخمگذاری به کرانههای دریاها نمیآیند و در قسمتهای عمیق آبها بهسر میبرند. رنگ پرهای این پرندگان اغلب دارای الگوهای سیاه، سفید یا خاکستری است.
تاکنون بیش از ۳۰ گونهی مختلف کبوتر دریایی در سراسر جهان شناسایی و ثبت شده است. تمایز بین گونهها عمتدن ظاهری و برخی دیگر رفتاری است. تفاوت در ابعاد بالها، رنگ پرها، تفاوت در شیوهی پرواز، و حتا تفاوت در شیوهی فکر کردن.
کبوتر دریایی مدیترانه، کبوتر دریایی هاوایی، کبوتر دریایی ایرانی، کبوتر دریایی کوچک، کبوتر دریایی پاگوشتی، کبوتر دریای دم باریک، کبوتر دریایی دم کوتاه، کبوتر دریایی چانه سفید، کبوتر دریایی سفید، کبوتر دریایی سیاه، کبوتر دریایی خاکستری و در آخر جالبترین و عجیبترین گونه «کبوتر دریایی دودی».
۲
سلام
من پویا پیرحسینلو هستم. همبنیانگذار و ناخدای اجرایی ابرآروان. میخوام امروز یک کم دربارهی «کبوترهای دریایی دودی» باهاتون صحبت کنم.
اول با ۲ تا سوال شروع میکنم:
۱. چند نفر از شماها تو یک استارتآپ بهعنوان بنیانگذار یا یک عضو داره کار میکنه یا در طول ۵ ساله آینده دوست داره استارتآپ تاسیس کنه، یا به یک استارتآپ خیلی خوب و آیندهدار ملحق بشه؟
۲. حالا فکر کنید همین الان از هاروارد، استنفورد، کمبریج، MIT، برکلی یا هر دانشگاهی که دوستش دارید، یک دعوتنامه با یک فاند خوب روی میزه، چند نفرتون رو تا هفتهی آینده تو صف سفارت میتونم ببینم؟
خیلی وقتها، ما پر از خواستها و هدفهای متناقضیم…
حتمن همیشه گروهی از آدمها هستن که بیشتر از اون که رو هدفهاشون متمرکز باشن روی فرصتهای پیرامونشون متمرکزن. به شوخی میگن هر طرفی که بار بخوره، همون طرفی میرن. امروز میشه رفت یک استارتآپ زد، وسطش ممکنه بشه ولش کرد رفت یک شرکت بزرگ با حقوق خوب استخدام شد، الان یک فرصت تحصیلی عالی دارم، و الان میتونم با یک سرمایهگذاری جدید زندگیم رو عوض بکنم. یک راه جدید، یک فرصت جدید.
اجازه بدید این گروه رو کنار بگذاریم و امروز دربارهی آدمهایی صحبت کنیم که هدف مشخصتری توی زندگیشون دارن.
صحبتهای امروز من دربارهی هدفها و انتخابهامونه، نه فرصتهایی که میتونه همهچیز رو تغییر بده. من میخوام دربارهی یک نوع نگاه صحبت کنم. میخوام ازتون از یک موضوع که هر روز دارید میبینیدش فاصله بگیرد، از بالا بهش نگاه کنید و یک کم، یک کم بیشتر دربارهاش فکر کنید. من نمیخوام و حتمن نمیتونم که تعریفی از خوب و بد برای شما داشته باشم. فقط میخوام ازتون دعوت کنم شما به تعریفی برای خودتون برسید، یا بهش نزدیک بشید.
فکر کنم از اینجا شروع شد:
چند سال پیش من یکی از نمایندههای ایران در مسابقات جهانی worlskills 2011 لندن بودم. بین رشتههای نزدیک به آیتی، محسن و مجتبا نمایندهی ایران در رشتهی رباتیک بودن؛ مجتبا الان آلمانه و محسن الان سوییسه. رشتهی تکنولوژی وب نمایندهی ایران محمدرضا بود؛ الان سوئده. سامان نمایندهی ایران در رشتهی نرمافزار بود؛ الان آلمانه. و من رشتهی شبکه؛ الان اینجام.
محسن و سامان صمیمیترین دوستهای من بودن.
دو سال بعد وقتی من و محسن دانشجوی ارشد بودیم، یک شب شروع کردیم به حرف زدن. محسن امیرکبیر برق میخوند و میخواست برای PHD رشتهی cognitive neuroscience بره از ایران؛ آمریکا، کانادا یا شایدم سوییس. یکی از مهمترین هدفهای محسن گرفتن جایزهی نوبل بود، گفتم: من هم خیلی دوست دارم جایزهی نوبل بگیرم، ولی فکر میکنم یک کار دیگهای هست که من بیشتر بهش احتیاج دارم.
– کاش دقت کنید به چیزی که میگم: «من» بیشتر بهش «احتیاج» دارم.-
بذارید با یک مثال سادهتر ادامه بدیم: شما یک میلیون پول دارید. میخواید باهاش به آدمها کمک کنید. چی کار میکنید؟ به فقیرهای مناطق محروم کمک میکنید یا برای بچههای کار غذا میخرید؟ به محک میدید؟ به کهریزک؟ یا شیرخوارگاه آمنه؟ یک زندانی رو آزاد میکنید یا به تامین هزینهی عمل قلب یک بچه کمک میکنید؟ میرید برای ۱۰۰ تا دانشآموز محروم کتاب میخرید، یا هزینهی تحصیل یک سال یک دانشآموز رو میدید؟
کی میتونه بگه کدوم بهتره؟ کی میتونه بگه کدوم درستتره؟
احتمالن آخرش اون کاری رو میکنید که خودتون بهش «احتیاج» دارید.
به محسن گفتم: خیلی دلم میخواد جایزهی نوبل ببرم. خیلی دلم میخواد یک دانشمند باشم. گفتم ولی ته این مسیر برای من کجاست؟ دنیا پر از دانشمندای ایرانیه. گفتم میشم یکی از نخبههای ناسا. میشم خفنترین کارشناس امنیت گوگل. میشم استاد دانشگاه هاروارد. میشم یک مدیر ارشد تجاری اپل. میشم بهترین برنامهنویس جهان. یک ماشین خوب، یک خونهی خوب، درآمد خوب، زندگی در کنار آدمهای خوب، شهر خوب، یک شهر سفید.
کی میگه اینها بده؟ کی میگه اینها کمه؟ اینها فوقالعاده است اما چیزی نیست که من بهش احتیاج دارم.
من نیاز دارم بتونم بیشترین اثرگذاری رو روی زیربنا داشته باشم. روی وسایل تولید و روابط تولید. باید بتونم اثری هر چهقدر کم، هر چهقدر بیارزش روی زیربنای ایران داشته باشم.
این انتخاب من بود. این نه بهتر از انتخابهای دیگهست و نه بدتر از انتخابهای دیگه. این فقط یک انتخاب دوستداشتنیه؛ برای من.
ولی چرا ایران؟ چرا هنوز باید از وطن حرف بزنیم!
چه فرقی میکنه؟ مگه نه اینطوره که همهی ما انسانیم. مگه حداقل ماها –ماها انتکتوئلیم / منورالفکوریم-، اون هم وقتی توی دانشگاه داریم حرف میزنیم، نباید از مرزهای آزاد حرف بزنیم؟ از مرزهای آزاد آزاد. وطن چیه؟ مگه نه اینطوره که اگر فلان پادشاه یک کم زور بیشتر زده بود، الان اونهایی که همسایهان و به خون هم تشنهان شده بودن هموطن و فدایی هم. یعنی چی؟ یک همزبون، همتاریخ عزیز افغان که از من شبیهتر به سعدی حرف میزنه کمتر از بقیه با من هموطنه؟ مرزها فقط یکسری خط هستن. یک سری خط خطی برای جنگ. و تا کی باید برای جنگ بجنگیم؟
و باز انتخاب من مهم بود. نه درست و غلط. درستِ من. جنگیدن برای مرزهای آزاد برای من از اینجا شروع نمیشد. از طراحی بمبی که قراره فرود بیاد روی سر مادرم. از کدنویسی تو IOS ای که قراره برادرم رو تحریم کنه. از مدیر ارشد گوگلی شدن که همهجاش برای دوستام بنویسه این برای کشور شماها دردسترس نیست و زیرش با فونت کمرنگ بنویسه: این همهی چیزیای که ما میدونیم.
آره! این همهی چیزیه که ما میدونیم.
به قول والتر بنیامین: «هر آن کس که از هر نبردی فاتح بیرون آمده است، تا به همین لحظه شریک و همگام آن موکب پیروزمندی است که در آن، حاکمان امروز پا بر سر افتادگان مغلوب مینهند… همهی شواهد و مدارک تمدن در عین حال شواهد و مدارک توحشاند.» و من تصمیم گرفتم تو تیم افتادگان بازی کنم، نه فاتحان. این بازی فارغ از نتیجهاش برای من لذت بیشتری داره. هیچ بهتر و بدتری نیست، این فقط انتخاب منه. این چیزیه که من بهش احتیاج دارم.
«یک خونه سفید وسط یک شهر سیاه، یک خونهی آروانی» شاید بیشتر از هر چیزی وقتی ابر آروان رو شروع کردیم به این فکر میکردم و فکر میکردیم. هر کدوم یک جای ایران نشستیم تو خونه و شروع کردیم به کد زدن. «یک خونه سفید، وسط یک شهر سیاه، یک خونهی آروانی، یک آروانشهر»
دو سال پیش وقتی تازه تیم برندینگ و مارکتینگ ابر آروان شکل اصولی گرفت، همهی ماها رو جمع کردن گفتن باید ویژن داشته باشیم و باید میشن داشته باشیم. گفتم مگه نداریم؟ گفتن نه! گفتم آخه این مسخرهبازیها چیه، بذارید کارمون رو کنیم، گفتن نه! باید تو یک جملهی مشخص بنویسیمش. بنویسیمش بزنیمش رو در و دیوار که یادمون نره.
چیزی که ما گفتیم نه به درد ویژن میخورد و نه به درد میشن. بهخاطر همین یک چیز مندرآوردی درست کردیم، اسمش رو گذاشتیم میشن یا همون ماموریت اجتماعی: «نجات سرزمین مادری با صادرات دانشبنیان؛ بهانهی ماندن و بازگشت حرفهایها»
«بهانهی ماندن و بازگشت حرفهایها»، باز هم بهش دقت کنید، هزار تا راه براش وجود داره، ولی انتخاب ما نیست، چیزی که ما بهش احتیاج داریم نیست، انتخاب ما از راه «صادرات دانشبنیانه».
امروز بیشتر از ۷۰ نفر در ابر آروان کنار هم دارن برای یک هدف مشترک کار میکنن. ۷۰ نفر حرفهای، دهها مدالآور مسابقات جهانی و کشوری، لیسانس و فوقلیسانس و دکترای دانشگاههای معتبر، با تجربهی کار در بهترین شرکتهای ایران. خیلیها به ما میگن یکی از موفقترین و پرشتابترین استارتآپهای ایران، ولی اگر موفقیت در «ماموریتمون» رو بخوایم یک KPI مهم بگذاریم، ما موفق بودیم یا شکست خوردیم؟
این سوال از اون موقعی شروع شد که سامان رفت و من هر کاری کردم برای نرفتنش و رفت. شاید به نظرتون غیرانسانی میاد، شاید به نظرتون خودخواهانه میاد، ولی برای من شبیه به مرگ میمونه. فروپاشی همهی چیزهایی که بینمون بوده. همهی چیزهایی که توی سالها ساخته بودیم، همهچیز از بین میره و فقط یک خاطره میمونه. یک خاطره با پایان تلخ. و بعد مهدی. و الان وقتی مهری گفت و الان و الان و الان که حامد داره میره کانادا. من هیچوقت برای رفتن هیچکدوم از دوستام فرودگاه نرفتم. و الان برای رفتن حامد فرودگاه نمیرم. رفتن حامد برای من هم یک مرگ و هم یک شکسته. یک شکست آروانی و مرگ یک دوستی.
احتمالن اون داستان معروف هواپیماهای جنگ جهانی رو شنیدید.-خطای اندازهگیری- مهندسهای جنگ جهانی هواپیماهای جنگی رو بررسی میکردن، بهخاطر وزن هواپیما امکان تقویت همهی بدنه نبود، نقاطی که از نظر آماری بیشتر از همه تیر خورده بودن رو شناسایی میکردن و سطح بیشتری مقاومشون میکردن، اما با این اقدامات به هیچوجه درصد سقوط هواپیماهای جنگی کاهش پیدا نکرد. مشکل این بود که اون نقطههای ضعف واقعی، وقتی که تیر بهشون برخورد میکرد، باعث سقوط آنی هواپیما میشد، هیچوقت اون هواپیماها به خونه برنمیگشتن که بشه بررسیشون کرد.
و ما هم دچار همین خطای اندازهگیری هستیم. قطعن انگیزهی درونی آدمهایی که موندن و موندیم در ابر آروان رو نمیشه اندازه گرفت، اما اونهایی که میرن دیده میشن. خیلی زیاد. و رفتن هر کدومشون برای ما یک شکست بزرگه. یک شکست بزرگ که کمتر کسی ازش خبر داره. و من هر روز به این فکر میکنم، یعنی میتونیم این شکست رو شکست بدیم؟
ماجرای اون سرباز ژاپنی رو شنیدید؟ «شوییچی یوکویی» ۲۲هزار سرباز ژاپنی تو جزیرهی گوام بودن. ۱۹هزار نفرشون کشته شدن. نزدیک به دو هزار نفر در جنگلها پراکنده شدن و بعد از تسلیم شدن ژاپن، اونها هم خودشون رو تسلیم کردن. اما باز تعداد اندکی به مبارزه ادامه دادن. یوکویی به همراه ۹ سرباز دیگه در جنگل پنهان میشن. هفت نفر پس از مدتی از کمپ فرار کردند. سه نفر باقیمونده پراکنده شدن، و تا ۲۰ سال مخفیانه با هم دیدار میکردن. تا دو نفر دیگه بر اثر سیل کشته شدن. شوییچی یوکویی هشت سال دیگه به تنهایی توی جنگل زندگی کرد. اون حتا اعلامیههای پایان جنگ رو که با هواپیما تو جزیره ریخته بودن دیده بود، ولی فکر میکرد فریب دشمنه. اون نباید به امپراطوری خیانت کنه. اون نباید تسلیم بشه. ۲۸ سال داشت از چی دفاع میکرد؟ ۲۸ سال سر کدوم پست مونده بود؟
آره. ممکنه برگردیم پشت سرمون رو نگاه کنیم و بگیم نکنه همهی بهترین سالهای عمرمون رو داریم برای چیزی حروم میکنیم که هیچ معنیای توش نیست. فارغ از انتخابمون این ممکنه سرنوشت هر تصمیمی باشه، بهویژه اگر بهجای یک انتخاب بهسمت یک فرصت رفته باشیم. ممکنه توی ناسا و گوگل و آیبیام بیمعنی و پوچ همهی عمرمون رو حرومش کنیم، و ممکنه در عذاب سازندگی در یک نقطهی محروم. ۲۸ سال سر پستمون بمونیم فارغ از جنگی که سالهاست تموم شده. ولی فکر میکنم مهم اینه که خوب فکر کنیم، انتخاب کنیم: ببینیم اون چیه که ما بهش «احتیاج داریم». ما فقط یک میلیون داریم، یک زندگی، یک عمر و فارغ از هر نتیجهای بذار خرجش کنیم برای چیزی که بهش احتیاج داریم.
۳
سال ۱۳۹۵ نمایشنامهای نوشتم به اسم «پرواز عمود کبوتر دریایی دودی بر فراز آبهای سرد و معتدل اقیانوس اطلس» این نمایش به کارگردانی سیما شیبانی سالن قشقایی تآتر شهر اجرا شد. متنی که اول حرفهام خوندم از اون نمایش بود. و متنی که الان میخونم روایت پایانی نمایشه:
ریشهی مهاجرت طولانی پرندگان شاید از پرندگانی که در نیمکرهی شمالی میزیستهاند شروع شده باشد. دورانهای یخبندان آنها را ملزم به ترک زادگاه خود نموده، ولی برخی از آنها در نتیجهی دلبستگی زیادی که به زادگاه خود داشتهاند در فصل تابستان که هوا ملایمتر شده باز به زادوبوم خود رجعت نمودهاند.
کبوتر دریایی دودی با متوسط مهاجرت ۱۴هزار کیلومتر بر فراز آبهای سرد و معتدل اقیانوس اطلس رکورددار طولانیترین مهاجرت در بین پرندگان است.
درست زمانیکه این کبوتر هزارها هزار کیلومتر از خانهی اولش فاصله گرفته است، هنوز هزارها هزار کیلومتر از خانهای که این مهاجرت کبود در آرزویش آغاز شد، فاصله است.
شاید همین است، که گاهی کبوتران دریایی دودی، اوج میگیرند و از دستهی بزرگ پرندگان مهاجر جدا میشوند. رو به آسمان، تا بالاترین نقطهی ممکن بالا میروند، و بعد، با بالهای جمع شده برمیگردند و تا اعماق آب فرو میریزند.
وقتی بالهای بزرگ و قدرتمند کبوتر دریایی دودی زیر آب سرد اقیانوس بیحرکت میشود، شاید کبوتر فکر میکند، کاش خانه، جای بهتری برای زندگی بود.
آخرین تصویر پرواز در ذهن من، شاید همین است؛ پرواز عمود کبوتر دریایی دودی، بر فراز آب های سرد و معتدل اقیانوس اطلس
6 دیدگاه
زیبا بود.
کاش ویدیوش رو هم میزاشتین.
به امید یه خونه آروانی وسط تمام شهرهای سیاه جهان.
لطفا اگه امکان داره حتما ویدئو قابل دانلود رو بذارین.
متن عالی بود…
جنگ ما جنگ اراده هاست… یه سری به جنگ نیاز دارن یه سری به صلح…
خیلی تاثیر گزار و عالی بود.کاش ویدیوش هم میزاشتید
زیبا و تاثیرگزار بود. ممنون
این حرف دل و انتخاب خیلی از ماهاست، این دلبستگی ممکنه پایان خوبی نداشته باشه